هدیه ای از جنس خدا

داریم میریم بیمارستان فوتبالیست کوچولوی من

سلام نفس مامانی و بابایی 93.7.25   الان ساعت 5؛50دقیقه صبح روز جمعه ست...من و بابایی و مامان جون و باباجون داریم میریم بیمارستان.....   بالاخره انتظارمون به سر رسید و من دارم میرم شما رو به دنیابیارم....   خیلی منتظردیدن روی ماهت هستیم فوتبالیست کوچولو........    
25 مهر 1393

خوشبختی...

من خوشبخت بودم با داشتن قلبی تپنده ....با داشتن چشمانی پراز عشق که به چشمانم خیره میشد...از عشق برایم میگفت هربار که دستانم را در دستش میفشرد..   آری از تو مینویسم،از فرشته ای که سالها پیش دلم را به غارت برد و من آرام و بیصدا در گوشه ی قلبش لانه گزیدم...   من خوشبختی را با داشتنت به آغوش کشیدم همسرم..   با داشتنت زن بودن را معنا کردم  ....   اما....   داستان شیرین خوشبختی ام ؛درنقطه ای کور ،،برایم رنگ کهنگی گرفت..   فرشته ای خواستم از خدا،به رنگ تو،به رنگ عشق....   امتحان زندگیمان شروع شد..سالها دست در دست هم،چشم دز چشم هم،پا به...
20 مهر 1393

آخرین سونوگرافی پسرم و هدیه های جدید

سلام سلام سلام..... سلامی مادرانه به فوتبالیست کوچولوی خودم... مامانی،4شنبه همراه بابایی رفتیم سونوگرافی،کلی ذوق و شوق داشیم که میتونیم  دوباره قیافه ی نازتو ببینیم...ساعت 4 رفتیم داخل و خانم دکتراصغری  شروع کردن به سونوگرافی..قراربود از بابت اندامهای بدنت چک بشی...چندتا چکاپ جدید هم بود که کنترل  حرکات تنفسی و حرکتهای بازو و دست و پا بود... خیلی مشتاق بودیم وزنتو هم بدونیم نفس مامانی... بعداز10دقیقه سونو گرافی،خانم دکتر مانیتور رو برگردوند و چهره ی نازتو نشونم داد...خدایا چقدر خوشگل بودی و تپلووووو...وزنت هم 3کیلو شده بود...ماشالله بگین به گل پسرم ...ماشالله هزارماشالله و صدهزار مرتبه شکر از بابت سالم بود...
12 مهر 1393
1